کد خبر: ۱۰۶۲
۰۵ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

حماسه نیم ‌روز

«لایه‌ای از دود و آتش شهر اسلام‌آباد غرب را در خودش گرفته بود. عملیات به طور تقریبی ساعت 2ونیم شروع شد. حدود 2ساعت پیاپی صدای گلوله و انفجاری بود که از شهر به گوش می‌رسید. هوا که گرگ‌ومیش شد پیاده‌ و سواره به سمت این شهر راه افتادیم تا ببینیم از منافقین آثاری مانده است یا نه؟» این بخشی از صحبت‌های سیدعلی حیدری، پاسدار دیروز و بازنشسته شرکت قطار شهری است که 33سال قبل در چنین روزهایی در عملیات مرصاد شرکت داشته است.

«لایه‌ای از دود و آتش شهر اسلام‌آباد غرب را در خودش گرفته بود. عملیات به طور تقریبی ساعت 2ونیم سه شروع شد. حدود 2ساعت پیاپی صدای گلوله و انفجاری بود که از شهر به گوش می‌رسید. هوا که گرگ‌ومیش شد پیاده‌ و سواره به سمت این شهر راه افتادیم تا ببینیم از منافقین آثاری مانده است یا نه؟»

 این بخشی از صحبت‌های سیدعلی حیدری، پاسدار دیروز و بازنشسته شرکت قطار شهری امروز است که 33سال قبل در چنین روزهایی در عملیات مرصاد شرکت داشته است.

 عملیاتی که فقط 6روز پس از پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت توسط ایران اتفاق افتاد. نیروهای عراقی توافقات را زیر پا گذاشتند و دوباره به سمت جنوب حمله کردند تا راه نفوذی برای ارتش مجاهدین خلق باز کنند. البته حیدری فقط در عملیات مرصاد شرکت نکرده بلکه از سال 61تا 67 در منطقه جنگی بوده و در بسیاری از علمیات‌ها حضور داشته است.

 

متولد سال47هستم، اما بگویید44

متولد سال 1347در محله سمزقند است. اما مانند تمام پسران نوجوان آن دهه که عشق رفتن به جبهه و دفاع از کشورشان را داشتند با راهنمایی یکی از دوستانش تاریخ تولدش را به سال44تغییر می‌دهد و کپی شناسنامه‌اش را به بسیج مسجد محله‌شان می‌برد. پدر و مادرش هم از اینکه او به جبهه برود رضایت داشته‌اند.

او می‌گوید: «سال 61فقط14سالم بود، عاشق این بودم که به جبهه بروم. تصور نمی‌کردم که کسی متوجه بشود تاریخ شناسنامه‌ام را تغییر داده‌ام، اما این کار من آن‌قدر ناشیانه‌ بود که با نگاه اول فهمیدند، در هر صورت با اصرار من قبولم کردند و برای آموزش به بیرجند، تیپ18جوادالائمه، گردان ولی‌ا...فرستادند.» 

او به عنوان تک‌تیرانداز راهی جنوب کشور می‌شود. در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر یک شرکت می‌کند و از ناحیه دست مجروح می‌شود. مدتی برای درمان به مشهد می‌آید. همان‌طور که سرش پایین است و ماجراهای دیروز زندگی‌اش را با ما تقسیم می‌کند گویی یاد خاطره‌ای می‌افتد، می‌خندند و برایمان تعریف می‌کند: «سپاه گفته بود که مدارکت را بیاور تا استخدام بشوی. هنگامی که به پدرم گفتم، او گفت با این‌کاری که انجام دادی نه‌تنها استخدامت نمی‌کنند بلکه به جرم دست بردن در شناسنامه‌ات جریمه‌ات هم می‌کنند.

 با مشورتی که از دوستان گرفتیم به همراه پدرم برای گواهی رشد به دادگاه رفتیم. شناسنامه‌ام را به سال44تغییر دادند. از آن زمان خودم را متولد44می‌دانم.» بدین ترتیب دی سال62لباس پاسداری به تن می‌کند و به عنوان سپاهی به جبهه می‌رود.

 

رؤیایی که صدام به گور برد

از او می‌خواهیم که ابتدا به سراغ خاطره‌هایش از عملیات مرصاد برود. عملیاتی هر چند کوتاه، اما شنیده‌ها حاکی از آن است که منافقین در قساوت سنگ تمام گذاشته‌اند.

حیدری می‌گوید: «در آن زمان نمی‌دانستیم توهمات صدام برای رسیدن به تهران تا کی ادامه خواهد داشت، رؤیایی که بالأخره با خودش به گور برد. هر چند وقت یکبار به تلویزیون عراق می‌رفت و می‌گفت فلان تاریخ تهران هستم. تیرماه 1367 نیز صدام حسین در یک سخنرانی تلویزیونی اعلام کرد: «... بعد از مدتی خواهید دید که چگونه مجاهدین خلق به اعماق خاک خودشان نفوذ خواهند کرد و همین طور پیوستن مردم ایران به صفوف آن‌ها را خواهید دید.»

آن‌طور که برایمان تعریف می‌کند هنگامی که قطعنامه پذیرفته می‌شود در دبیرخانه ستاد در ایلام، پادگان امام رضا(ع) مشغول به خدمت بوده است. آن روزها که قطعنامه پذیرفته شده به دلیل حمله‌های عراق بیشتر نیروها به سمت جنوب رفته بودند. حیدری می‌گوید: «از سپاه ایلام فکسی رسید که منافقین از سمت غرب وارد شده‌اند و می‌خواهند به سمت تهران بروند. هنگامی که این خبر را خواندم خنده‌ام گرفت. زیرا منافقین را این حد و اندازه نمی‌دیدیم که بخواهند تهران را بگیرند.

 با شهید محمدجوادمهدیان‌پورکه فرمانده لشکرمان بود و رفته بود جنوب تماس گرفتیم و خبر را دادیم. او هم گفت نیروهایی را که داریم بردارید و به سپاه ایلام بروید. اما در پادگان 40نفری فقط 10تا15نیروی آموزش‌دیده بودند. مابقی تدارکات، آشپز، راننده و...، با همان نیروهای اندک به سپاه ایلام رفتیم. آن‌ها تصور کرده بودند که ما الان با یک لشکر می‌رویم، اما توضیح دادم که همه رفته‌اند جنوب.»

 او با حکم مأموریتی که از سپاه ایلام می‌گیرد برای جمع کردن اطلاعات همراه نیروهایش به سمت اسلام‌آباد می‌روند. چند درگیری مختصر در روستاهای اطراف با عراقی‌ها پیدا می‌کنند و در نهایت به ایلام برمی‌گردند و گزارش درگیری‌ها را می‌دهند. در نهایت به او می‌گویند به سمت اسلام‌آبادغرب بروید که منافقین به این شهر وارد شده‌اند.

 

به هیچ‌کس رحم نکردند

او می‌گوید: «یکی از خودروهای منافقین در تاریکی شب از شیب جاده‌ای که در آن کمین زده بودیم بالا آمد و همه‌شان را از بین بردیم. تقریبا 48ساعت قبل از عملیات بود و مدام بالای سرمان صدای هلی‌بردها را می‌شنیدیم اما نمی‌دیدمشان.» او به همراه چند نفر دیگر برای شناسایی شهر اسلام‌آباد می‌روند. 

حیدری می‌گوید: «منافقین از هیچ جنایتی فروگذار نکردند. وضعیت غم‌انگیزی بود. منافقین سنگ‌دل برای رسیدن به هدف خود به هیچ کس رحم نکرده بودند، مردم بی‌گناه و سربازان را تیرباران یا حلق‌آویز کرده بودند. بیمارستان ارتش در اسلام‌آباد را هم به آتش کشیده بودند. به مسئولان گزارش دادیم که شهر از سکنه خالی است و اگر کسی هست منافقین هستند.»

حیدری بر خلاف میلش و با اصرار ما گوشه‌ای از این جنایت‌ها را برایمان تعریف می‌کند و می‌گوید: « وارد شهر که شدیم کودک، پیر و جوان را کشته بودند. گروهی از افراد از جمله کودکان را در نانوایی به صف کرده‌ و به رگبار بسته بودند و خون این عزیزان روی آردها پاشیده بود. مردی را دیدم که پشت خودرو آریایش نشسته بود. 

رفتم جلو که به او بگویم حرکت کن. دیدم گلوله را به شقیقه‌اش زده‌اند و در همان حالت مانده همسرش هم فوت کرده و افتاده روی پای شوهرش و فرزند خردسالاش هم در عقب خودرو فوت کرده است. شدت جنایت‌های منافقین آن‌قدر زیاد بود که هر بیننده‌ای را از نظر روحی و روانی تحت‌تأثیر قرار می‌داد.» 

شدت جنایت‌های منافقین آن‌قدر زیاد بود که هر بیننده‌ای را از نظر روحی و روانی تحت‌تأثیر قرار می‌داد

انگار این صحنه‌ها مانند فیلمی در مقابل چشمانش قرار بگیرد لحظه‌ای سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد: «وضعیتی نبود که بخواهم آن را به تصویر بکشم و برایتان بگویم، فقط همین را بدانید، منافقین با آن همه تبلیغات، همین‌که پایشان به خاک ایران رسید، خوی وحشیگری خودشان را نشان دادند و به همه یادآور شدند دلسوز این مملکت و مردمش نیستند، اهداف سازمانشان برای آن‌ها اولویت دارد و بس.»

 

امام(ره)حکم ارتداد منافقین را داد

این رزمنده غیور در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: «راستش ما از عملیات و اسم آن خبر نداشتیم. فقط از طریق پیک‌هایی که می‌آمدند متوجه شدیم منافقین در چهارزبر کرمانشاه زمین‌گیر شده بودند. حالا که مطالب آن روزها را می‌خوانم متوجه می‌شوم که نیروهای ما هلی‌برد شده‌اند و دایره‌وار منافقین را محاصره کرده بودند.»

 حیدری شب عملیات را این‌گونه تعریف می‌کند: «لایه‌ای از دود و آتش شهر اسلام‌آباد غرب را در خودش گرفته بود. یک لحظه صدای گلوله‌ و انفجار قطع نمی‌شد. عملیات به طور تقریبی ساعت 2ونیم سه شروع شد. حدود 2ساعتی گلوله‌ها و انفجاری بود که از شهر به گوش می‌رسید.

هوا که گرگ‌ومیش شد پیاده‌ و سواره به سمت این شهر راه افتادیم تا ببینیم از منافقین آثاری مانده است یا نه؟» حیدری انگار که آن روزها دوباره برایش زنده شده و لحظه به لحظه‌اش را می‌بیند ادامه می‌دهد: «از طریق بی‌سیمی که داشتیم صدای منافقین را می‌شنیدیم که به سرانشان فحش می‌دادند و می‌گفتند شما به ما وعده تهران را داده بودید اما اینجا زمین‌گیر شده‌ایم. 

همه‌مان می‌میریم. از شنیدن این حرف‌هایشان که در موضع ضعف بودند خوشحال ‌شدیم و قوت گرفتیم. بالأخره آتش تمام شد و به سوی اسلام آباد رفتیم. ما سواره بودیم و زودتر رسیدیم.

 منافقین طی 48ساعتی که شهر در تصرفشان بود از شهر چیزی باقی نگذاشته بودند. هر نوع جنایتی انجام داده بودند. از آتشی که دیشب توسط نیروهای خودی ریخته شده بود باقی‌مانده‌شان به درک واصل شده بودند.

 

منافقین به خانواده‌ام گفتند اسیر شده‌ام

حیدری به این بخش از صحبت‌هایش که می‌رسد اشاره می‌کند که منافقین از هیچ کاری دست بردار نبودند و برای تضعیف روحیه رزمندگان و خانواده‌هایشان تلاش می‌کردند: «قبل از عملیات به خانواده‌ام گفته بودند که اسیر شده‌‌ام.» او می‌گوید: «آن‌ها خانواده رزمندگان را شناسایی می‌کردند و به سراغشان می‌رفتند و خبر اسارت یا شهادت را می‌دادند. 

خانواده من را هم شناسایی کرده بودند. بانوی محجبه‌ای که خود را فرستاده تعاون سپاه معرفی می‌کند به همسرم می‌گوید، عملیاتی در غرب رخ داده و همسرتان اسیر شده است. به همسرم که باردار بوده شوک وارد و حالش بد می‌شود. مادرم با خانم همسایه‌مان که همسرش در عقیدتی سیاسی سپاه بوده موضوع را مطرح می‌کند. 

منافقین نتوانسته بودند در جبهه با رزمندگان ما رودررو بجنگند، جنگ روانی را با خانواده رزمندگان شروع کرده بودند

حاج آقا «مهربان»به خانه‌مان می‌آید و به همسر و مادرم دلداری می‌دهد و می‌گوید تا جایی که خبر دارد عملیاتی در غرب اتفاق نیفتاده که بخواهد کسی اسیر یا شهید شود. قول می‌دهد فردا مرا پیدا کند. روز بعد که با او صحبت می‌کردم موضوع را گفت و با خانواده‌ام تماس گرفتم و خبر سلامتی‌ام را به آن‌ها دادم.» 

آن روزها که منافقین نتوانسته بودند در جبهه با رزمندگان ما رودررو بجنگند، جنگ روانی را با خانواده رزمندگان شروع کرده بودند. البته باز هم آن‌ها بازنده جنگ روانی شدند.

 

اطلاعات عملیات، راننده توپ یا مشهد؟

حالا که خاطره‌های عملیات مرصاد را برایمان تعریف می‌کند آن‌قدر توصیفاتش زنده است که ما هم خودمان را در آن صحنه‌ها حاضر می‌بینم. انگار فیلم‌ سینمایی را در حال تماشا هستیم صحنه به صحنه جلوی چشمان ما جان می‌گیرد. 
نمی‌خواهیم که گفت‌وگوی‌مان تنها به این موضوع پایان پیدا کند به همین دلیل از او می‌خواهیم که خاطره‌های بیشتری را با ما به اشتراک بگذارد. 

او بعد از اولین دوره برگشت از مرخصی‌اش به واحد اطلاعات عملیات تیپ21امام رضا(ع)می‌پیوندد. اما این رفتن هم داستان شیرینی دارد که خواندنش خالی از لطف نیست. او از آن روز این‌گونه یاد می‌کند: «همه را تقسیم کردند تا به من رسید. گفتند امدادگر، بهداری. گفتم نمی‌روم. از مسئولان اصرار و از من انکار. به آن‌ها گفتم یا اطلاعات عملیات یا راننده توپ106یا سومی نداشتم که بگویم. اما فرمانده گفت سومین گزینه‌ات چیست؟ گفتم یا مشهد. گفت همان سومی خوب است. برو کنار تا بفرسمت مشهد.»

او که نمی‌خواسته از حرفش کوتاه بیاید چند ساعتی را منتظر می‌نشیند تا کار تقسیم سایر رزمنده‌ها تمام شود. پیگیر که می‌شود به او می‌گویند به کانکسی که فرماندهان آنجا بودند برود. همه فرماند‌هان می‌خواستند بدانند این جوانی که تعیین تکلیف کرده کیست. بالأخره او با سابقه‌اش به عنوان تک‌تیرانداز می‌تواند فرمانده‌ها را قانع کند که همان اطلاعات عملیات خدمت کند. ابتدا برای آموزش‌های تخصصی او را به تهران می‌فرستند.

 بعد از برگشت در عملیات الفجر3 پیک گردان می‌شود. آنجا هم برای مسئولی که امتحان موتورسواری می‌گرفته خط و نشان می‌کشد. باز هم لبش به خنده باز می‌شود و می‌گوید:«9نفر پیک گردان می‌خواستند و کلی درخواست‌کننده داشت.

مسئول امتحان فریدون حسین‌زاده پشت سرم نشست و از سربالایی تپه‌ای بالا رفتیم. گفتم برادر اهل کجایی، گفت مشهد محله رضاشهر، گفتم همشهری قبولم کن. او جواب نداد، گفتم یا قبولم می‌کنی یا از همین‌جا دو تایی می‌رویم ته دره. او هم گفت ما را به سلامت برسان پایین. باشه قبولی.» اما موقع اعلام نتایج مسئول هم به‌دلیل اینکه اذیت او را تلافی کند اسمش را به عنوان آخرین نفر می‌خواند. او در این عملیات مجروح و برای درمان راهی مشهد می‌شود.

 

مجروحیت مانع از جبهه رفتنم نشد

این رزمنده در عملیات بدر، عملیات عاشورا یا همان میمک هم شرکت داشته است. در علمیات عاشورا اعصاب پایش آن‌قدر جراحت می‌بیند که کمیسیون پزشکی او را معاف از رزم می‌کند، اما به قول خودش نه‌تنها او که همه رزمندگان گوششان به حرف‌های کمیسیون پزشکی نبوده که بخواهند به توصیه معافیت آن‌ها به جبهه نروند. 

در همین مدتی که او مجروح بوده برادر کوچک‌ترش سیدمحسن هم مفقودالأثر می‌شود. برادر بزرگ‌ترش هم در جبهه حضور داشته. به گفته خودش گاهی هر 3مرد خانه به طور هم‌زمان یا 2نفر با هم در جبهه بودند.

 گاهی هر 3مرد خانه به طور هم‌زمان یا 2نفر با هم در جبهه بودند

مادر سیدعلی که می‌بیند پسرش باز هم هوای رفتن به سر دارد، سال65آستین برای او بالا می‌زند و دامادش می‌کند. در این زمان سیدعلی در فرودگاه مشهد کار می‌کرده. اما با همسر آینده و خانواده همسرش اتمام حجت می‌کند که در صورت بهبود راهی جبهه ‌شود. بعد از اینکه همسرش را به خانه می‌آورد یعنی سال66دوباره راهی جبهه می‌شود و تا آخرین روزهای جنگ حضور دارد.

 

ادای دین به این 2شهید

حسین مزینانی و محمدرضا حسین‌پور 2شهیدی هستند که هنوز اشک را به چشمان هم‌رزمشان می‌آورند. حیدری می‌گوید: «با حسین آن‌قدر صمیمی بودم که در عید غدیر سال 62در جبهه دست برادری با هم دادیم. او از نظر خصوصیات اخلاقی روی من تأثیر بسیار زیادی گذاشته. او توسط منافقین در سال1369 ترور شد. در سبزوار که زادگاهش بود به خاک سپردند. هنوزم سر مزارش می‌روم و همیشه با او صحبت می‌کنم. نمی‌توانم دوری‌اش را باور کنم.» 

یکی دیگر از شهدا که با او ارتباط عاطفی بسیار شدیدی داشته شهید محمدرضا حسین‌پور بوده است. با بعض می‌گوید: «هر زمان که مجروح می‌شدم و محمدرضا مرخصی می‌آمد صبح تا شبش را در کنارم می‌گذراند. پیاده یا با موتور به حرم و گاهی بوستان ملت می‌رفتیم. نوروز 65که همسرم را عقد کردم با همان کت‌وشلوار سرعقدم راهی بهشت رضا(ع) شدیم.

هر زمان که مجروح می‌شدم و محمدرضا مرخصی می‌آمد صبح تا شبش را در کنارم می‌گذراند

ناگهان چشمم به حجله‌ای که تازه زده بودند افتاد. تا عکس محمدرضا را دیدم از هوش رفتم. بعد که به هوش آمدم همسرم و اطرافیان فکر کردند به‌دلیل مجروحیتم بی‌هوش شده‌ام. به هم‌رزمانم گفتم چرا نگفتید که محمدرضا شهید شده؟ آن‌ها گفتند می‌دانستیم که در حال دامادی هستی و می‌دانستیم که اگر بشنوی داماد نمی‌شوی. برای همین تصمیم گرفتیم که به تو نگوییم.» 

او در حالی که دست‌هایش را جلوی صورتش گرفته تا اشک‌هایش را پنهان کند می‌گوید: «اگر می‌فهمیدم ازدواجم را دست‌کم به یک سال آینده موکول می‌کردم.» حسین‌پور در عملیات کربلای5به فیض شهادت نایل شده است. روح همه شهدا قرین رحمت.

 

خانه همسایه‌مان مخابرات بود

همواره صحبت از جنگ و رشادت‌های رزمندگانمان کرده‌ایم اما کمتر به عقبه جنگ و همدلی‌های مردمی اشاره داشته‌ایم. در این زمینه حیدری خاطره شیرینی دارد.

 او برایمان تعریف می‌کند: «2تا خانه از ما آن طرف‌تر خانه آقای ظهوریانی بود که تلفن داشت. همسر و 3دخترش نقش کبوترهای خبررسان را داشتند. به محض اینکه رزمنده‌ای تماس می‌گرفت آن‌ها چادرهای رنگی‌شان را سر می‌کردند و سبک‌تر از یک پرنده به مادر رزمنده خبر می‌دادند. حتی گاهی تا 2تا کوچه آن طرف‌تر هم می‌رفتند.

 حیاط خانه آقای ظهوریان همواره پر از مادران و همسرانی بود که منتظر تماس همسر یا فرزندشان بودند. این مادر و 3دختر با آب، چای و شربت از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردند. به‌تبع بانو ظهوریان از همه اخبار محله و رزمنده‌ها باخبر بود.

 تا گفتم سیدعلی پسر طاهره هستم، خانم ظهوریان داد می‌زد سیدعلی زنده است، سید علی زنده است

بانوان هم تا زمانی که عزیزشان تماس بگیرد برای رزمندگان کمپوت، مربا و...تهیه و بسته‌بندی می‌کردند. هر زمان که مجروح می‌شدم و در خانه استراحت می‌کردم می‌دیدم این خانواده چطور در تمام طول روز با خوشرویی به خانواده رزمندگان خدمت می‌کنند. آن روزی که تماس گرفتم تا خبر سلامتی‌ام را بدهم هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم.

 تا گفتم سیدعلی پسر طاهره هستم، خانم ظهوریان داد می‌زد سیدعلی زنده است، سید علی زنده است. به دخترهایش می‌گفت بروید به طاهره خانم بگویید بیاید که سیدعلی‌اش زنده است. من هم آن‌طرف خط می‌خندیدم که مگر قرار بوده شهید بشوم.» آن روزها همسایه‌ها حتی اگر خودشان رزمنده‌ای نداشتند اما تلاش می‌کردند که به خانواده رزمندگان خدمت کنند. آن روزها که چندان دور نیست همدلی‌ها پررنگ‌تر از امروز بود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44